محل تبلیغات شما

ثبت احوال



تو دانشگاه حدس زدم فامیلیم بهشم گفتم. دیروز که رفتیم به مادربزرگش سر زدیم اونم آمد حرفامه جدی نگرفته بود، دیروز بِشِش ثابت شد که فامیلیم.

یه دوستِ فامیل پیدا کردم تو دانشگاه، با اینکه حداقل ده دوازده سال از خودم کوچیکتره اما خیلی سطح فکر و شعور بالاست و از همه مهمتر اینکه قرتیه زن باید قرتی باشه، بعله!

نگته: دیروز فهمیدم تا آدما ره تو خانه ی خودشان نبینی دقیقا نمیفهمی رفتار و شخصیتشان چطوریه. انگار آدما نمیتانن تو خانه ی خودشان بازی کنن و خود واقعیشانه راحت تر بروز میدن. اینجوری عمیقتر، فامیل بودنشانه حس مکنم.

دیشبش که داشتم از باشگاه بر میگشتم دویدم دنبال اتوبوسی که شروع به حرکت کرده بود و از خانمی که دم در ایستاده بود پرسیدم :" سه مسیره س؟" یهو دو تا خانوم جوان چادری که پشت بودن عین فنر سرشان برگشت و با شگفتی نگاه کردن انگار که فحش ناموسی دادم!
صبحشم که تو تاکسی پشت سر راننده نشسته بودم به راننده گفتم :" ممنون هر جا شد پیاده میشم" یهو پیرمردی که جلو کنار راننده نشسته بود عین فنر سرش برگشت و در کسری از ثانیه با شگفتی نگاه کرد که خوشبختانه عینک دودیم رو چشمم بود. از این اتفاقا زیاد تو تاکسی برام میوفته اگر حواسم به صدام نباشه کار دستم میده

اصلا یکی از دلایلی که اینقدر توی جمعهای فامیلی و مردانه کم حرف شدم همینه، بدون اینکه متوجه باشم عشوه دارم و صدام هم که خاص
- یه فیلم خارجی میدیدیم زنه ره توی یه فیلم  قدیمیتر دیگه دیده بودیم که حداقل 15سال مسن تر از این فیلم جدیده به نظر می رسید بدون اینکه گریم خاصی روی چهره ش صورت گرفته باشه و باعث شگفتی برادران شده بود. تهش گفتم بابا  دوبلورش عوض شده! احتمالا یکی از دلایلی که ده سال جوانتر از سنم به نظر میرسم همین صدامه

باز به قول گجر:"بابا سلطان صدا! بابا خود شیفته"
نگته: نمیدانستم بدمینتون توی سالن بدون باد و مزاحمت اینقدر میتانه مفرح باشه (یه عمرم راکت دست گرفتن بلد نبودم الانم برام سخته دستمه درست بگیرم. ممنونم که این تجربه ره انتخاب کردم آفرین بر تو که نرفتی شنا و آمدی بدمینتون جون)

از در گاراژ(میدان آزادی) که رد میشم چشمم میوفته به دستفروشای کنار پیاده رو.
یه برگ آ4  به بغل جعبه زیربساطش چسبانده که گذر زمان حسابی رنگ و روشه برده و زردش کرده، توی یه کادر با فونت درشت مشکی نوشته" کفاشی برای افراد بی بضاعت رایگان می باشد"

# کفاشی که کل سرمایه ش یه باکس و چند تا فرچه و مقداری خرت و پرته.

ساعت 9 میرسم و فلاکس روی میز عسلیه

توی ذهنم پیش فرض اینه که آبدارچی صبح به صبح فلاکس چای رو پر میکنه و میاره میذاره توی اتاقا

دکتر بعد از احوالپرسی میگه:"اهل چایی هستین؟".  میگم:" نه"

چند دیقه بعد از سردی اتاق و مدیریت سیستم برودتی مرکزی شکوه میکنه و من میگم که لباس گرم پوشیدم و راحتم، بنده خدا حتی به تعداد کم لباساش اشاره میکنه و من حرفی ندارم و تایید میکنم که باید سردش باشه

عاشق آیدا میاد تو و بلافاصه متوجه کوتاهی موی دکتر میشه و میشینه و بعد از یکی دو جمله از فحوای کلام دکتر متوجه میشه که چایی میخواد و میره میاره

هیچی دیگه، این هوش و درایت و درک قصد و منظور انسانها و دیدن پشت پرده ی جملاتم منه کشته

عاشق آیدا پسری فوقالعاده درست و خونگرمه، احتمالا از تپلم کوچیکتر باشه، همسن یکی از پسرایی که بزرگ کردم. دوستانه دوستش دارم و از دیدنش واقعا لبخند میاد روی چهره م، حسش شبیه حس فرشته س برام البته کمی متفاوت، چون این عاشقه. یه زیبایی رو کشف کرده و عاشق شده.

نگته: دکتر سه بار خوراکی تعارف کرد و دوبارش رو برداشتم، اهل تعارف نیستم و واقعا برام شرمده کننده بود که ایشان از ته اتاق پا میشه و خوراکی به دست میاد کنار میز ما و تعارف میکنه. احتمالا سری بعد اینو بهش بگم. فقط گفتم اصلا اهل تعارف نیستم.

بزرگترین کابوس من برگشتن به گذشته س و پیدا شدن سر و کله خاطرخواه در محل کار و تحصیل، جایی که هیچ ربطی به عواطفم نداره.

کابوس زیاد نمیبینم شاید سالی یا چند سال یکبار

وجه اشتراک تمام کابوسها به نظرم ناتوانی باشه
میخوای داد بزنی نمیتونی
میخوای فرار کنی نمیتونی
میخوای به چیزی برسی نمیتونی
میخوای جلوی چیزی رو بگیری نمیتونی

جالبه که ناتوان به دنیا اومدیم اما بهش عادت نمیکنیم

آخ که انگل اجتماع بودن چه حسِّ خوبی داره.

میگه:" پس اخلاق و انسانیّت چی میشه؟ "
سکوت میکنم و توی ذهنم، کاتب شروع میکنه به زخم قلم زدن روی کاغذهای کاهیش:
در این وادی سخن ها برای فرمودن بسیار!
جانا که دلم روشنی از نور طریقت تو دارد و مزید امتنانم از صولت توست.


# دلم نامه ی کاغذی می خواهد، بنویسد و بفرستد. مدتی درنگ کند که بدست یار رسیده یا نه؟ دلشوره بگیرد و دلش هزار راه برود که نکند سخنانم مناسب احوالش نبود و قهر کرده! بعد هم به خودش دلخوشی بدهد که لابد پستچی در راه مانده و نامه هنوز به سرمنزل مقصود نرسیده. این نامه های الکتریکی این گفتگوهای جدید الکتریکی، نه مثل نامه های قدیمند که سرصبر بنشینی بنویسی و نوک قلمت را برای نوشتن هر کلمه تنظیم کنی و نه مثل گفتگوهای زیر سایه ی درخت قدیم که وقتی یک کلمه می گویی "تو" ، بارقه های نگاهت همراهی اش کنند و با موسیقی کلامت، یک دنیا معنی بفرستی به عمق روحش و همان یک کلام " بسّ " باشد.

# طرف میخواسته خودشو بُکُشِه، میره خودشو از پل آویزان کنه، طناب میوفته توی دهنش و وقتی نجاتش میدن، شروع میکنه به فحاشی و یه جمله میگه که فارق از احوال روزهای تنگی من نیست." این همه آدم چیه این موقع اینجا؟!"
# فدات بشم، مهربونم، نازنینم، دردت به قلبم، دردت به عمرم، عزیز دلم، عزیزم، قربونت برم، نازنین دختر، هزارتا دوستت دارم . هیچکدام این حرفها کافی نیست، باید در آغوش بفشارمت تا این قلبم آرام گیرد. یکی اون وینچسترو از دست این بچه بگیره، نعره ن سر به بیابان نهادم! وجودم مثل قاصدکی شده که فوتش کرده اند، در هر سلولی شوری برپاست و طوفانی در نهان.



این موردی که در بالا مشاهده میفرمایید خود نویس هست. باید با جوهر مایع پر بشه و دستی شارژ میشه.


تصویر فوق هم نوک خودکار رو نشان میده که گوی فی داره و جوهر چسبناک غلیظی داره.

این تصویر بالا هم روان نویس رو نشان میده که هم گوی داره و هم جوهر مایع.

اطلاعات بسیار خوب و بیشتر ره میتانین از سایت ایران پنز بخوانید.



بعد از 22 سال رفاقت، حسابی حالم براش تنگ شده؛ دوست دارم بهش زنگ بزنم و احوالشو بپرسم و بازم از ته دل باهاش بخندم.
داشتم به این فکر می کردم که چرا من جایزه های کارهایی که انجام دادم رو دارم اما خود کارهام رو ندارم!
هنوزم یکی از جایزه های مسابقات شعر رو دارم و از کیف جامدادی چارخونه ش دارم استفاده میکنم، بعد از 20 سال!
هنوزم لوح تقدیرای مسابقات ورزشیم رو دارم ولی چند تا از مدالها رو دور انداختم.
هنوزم چندین طرح نقاشی توی ذهنمه اما هیچیک از نقاشی هایی که طی سالهای گذشته کشیدم رو ندارم.
هنوزم صدها ایده ی طراحی صنعتی توی ذهنم هست اما دیگه بهشون اهمیتی نمیدم.
هنوزم ده ها ایده ی شغلی و . در ذهنم هست اما دیگه بیخیالشون شدم.
هنوزم تنها که میشم چند نفس آواز تقلیدی و غیر تقلیدی میخونم و سازهایی که توی ذهنم هست رو مینوازم و ملودی هایی می سازم .
هنوزم پرم از ایده ولی دیگه عامدانه بهشون فکر نمیکنم، هنوز دلم نمیاد عامدانه فراموششون کنم، سخته دل کندن.

حال همون اسب وحشی سیاه براق رو دارم که توی این خلاء تاریک سیاه، گیر افتاده و روبروش صدها در هست که از توشون نور زرد به بیرون میتابه و باعث میشه این اسب، خودش و مسیر و فضای پیش روش رو ببینه اما نمیتونه انتخاب کنه که از کدوم در داخل بره و  هر بار وارد یه دری میشه و چند قدم هراسان یورتمه میره، بلافاصله بر میگرده و بازم به این خلاء نیمه تاریک بر میگرده.

دیر فهمیدم و پذیرفتم که توی چه جوی دارم زندگی می کنم و محدودیت های محیطم چیه، بارها این وحشی سیاه یورتمه رفته و سعی کرده از روی نرده های بلند و دیوارهای سیمانی بپره و بارها معلق ن به زمین خورده، گاهی چنان مبهوت شده که مدتها مثل نوک عقربه ی ساعت، دور یه نقطه چرخیده تا بالاخره از نفس افتاده و عاقل شده یا یه نقطه ی امید دیگه برای یورتمه رفتن سمتش پیدا کرده.

حالا خوب دلیل این فاصله گرفتن ها رو می فهمم. هیچوقت از هیچکس اونقدر متنفر نبودم که نخوام ببینمش اما از اغلب آدمها ترسیدم، بخاطر حال خرابشان، به خاطر غصه های بی پایان و بن بست هایی که توی وجودشان داشتن و درک لاجرمش افسرده و غمگینم می کرد بدون اینکه حتی خمی به ابرو بیارم و بارها با لبخندی بر لب از عمق وجود گریستم و تنها علامت ظاهریش ساکت شدن یا عدم تمرکزم توی صحبت کردن بود.

می ترسم برم به س م بگم یه ایده دارم، میفهمه و متوقع میشه و یه افسار آماده میکنه که بندازه دور گردن این وحشی برّاق.


اگر از اونایی هستین که مردم دور و برشون رو دسته بندی میکنن به دو طیفِ 
سیاه و سفید، 
خوب و بد، 
زشت و زیبا،
شست شوی مغزی شده و نشده،
با ارزش و بی ارزش،
محترم و نامحترم،
نفهم و بفهم،
تنبل و زرنگ،
دیندار و بی دین،
دانا و نادان،
درستکار و خطاکار،
با سواد و بی سواد،
سالم و بیمار،
اُمُّل و سانتی مانتال،
با شعور و بی شعور،
با معرفت و بی معرفت،
دارای انسانیت و فاقد انسانیت،
با اخلاق و بی اخلاق،
. و .،
ما و اونها،
من و اونها!

واقعیت اینه که ما یک فرد از یک جامعه ایم و جامعه اولویت داره و نظر شخصی ما فقط به درد خودمون میخوره و حتی حق نداریم نظرات متعصبانه گهربارمون رو در ملاء عام قرار بدیم، البته یه مسئله ی دیگه هم که هست اینه که اگر به مطلب متعصبانه بر خوردیم خیلی بهمون بر نخوره و داغ نکنیم، توانایی اغماض داشته باشیم. در کل، بهشت آنجاست که "آزاری نباشد"(نه مخالفی) کسی را با کسی کاری نباشد! نمیگم بی تفاوت باشیم، نخیر اتفاقا باید درباره رفتارهای غلطِ آزاردار یا آزارساز(در آینده ختم به آزار و صدمه دیدن جامعه میشن) حساس بود و تلاش کرد دنیای با کیفیتی ساخت؛ نه اینکه از سر خودعلامه پنداری (احتمالا ناشی از یک بیماریِ روانشناختی یا شناختی) افراد خاصی از جامعه رو تحقیر کنیم.
ما یک ماییم. یک مایِ به هم مرتبط و وابسته! تا وقتی که ارزش تعاملات و ارتباطات انسانی رو درک نکنیم، همچنان اندر خم یک کوچه ایم.

بنی‌آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به‌درد آورَد روزگار دگر عضوها را نمانَد قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی نشاید که نامت نهند آدمی



کم کم دارداز سایت دانشگاه خوشم می آید. امکان ایجاد وبلاگ هم دارد ، سعی کردم مطالب و عکسم کمی طنز باشد. از دست اندرکاران سایت و اساتیدِ خانم هم تشکر کرده ام(سه تا از هفت تا استاد این ترم، خانم هستند) جرئت نمی کنم از اساتید بطور کلی تشکر کنم، می بینی استاد ترم پیشی که به قول بچه ها بخاطر من ادامه ی درس را در این ترم نیز تقبل کرده جوگیر می شود که نکند بـــــــــــــــــله شده ام چقّّّّدر خوشحال شدم از اینکه این ماه آخر سالی کلاس ها مجازی شد و از سعادت دیدارش محروم گشتم.
دلم می خواهد بنشینم و زار زار گریه کنم اما جای خلوتی ندارم، کِی داشتم که حالا داشته باشم؟ ای کاش برای طلب عشق و عاشق شدن هم جایی بود که مردم می رفتند آنجا و عشق زندگیشان را انتخاب می کردند، نه اینکه سر کار و کلاس و .
یکبار عشق استادی باعث ترک تحصیلم شد، دیگر بار نخواهم گذاشت!

شیطونه، همان اسب وحشی درون می گوید بیا و مطالبی که می خواستی در نشریه دانشگاه بنویسی را همینجا(همانجا) در وبلاگت بنویس.

# حس ششم می گوید سر و گوش یکی دیگر هم می جنبد
# امروز فهمیدم که حیوان مورد علاقه ام پلنگ نیست، بلکه درنای اسب سوار است.



هر شعری را فقط باید به مخاطبش داد که بخواند چون فقط اوست که می فهمد چه حس و شوری پشت آن است. و چه زیباست که شعری در این دنیا برای تو و مختص تو سروده شده باشد. حسِّ مالکیت یک شعر! 
# اغلب از خواندن شعرهای دیگران متنفرم چون یک دیوار بلند بین من و معنای شعر کشیده شده و فقط کلماتش هستند و نه حسَّش

وقتی از تاریخ تحویل مقاله گذشته اما تو همچنان به کارت ادامه میدهی و میخواهی این مسئولیتی که به تو محول شده را هر طور که شده تمام کنی و رفع تکلیف یا رفع سنگینی بار کنی، درست مثل این است که بخواهی دِینَت را به یک مرده بپردازی!
حس تو  این است که وجدان خودت را آسوده کرده ای و ادامه دادن به بی مسئولیتی را نپذیرفته ای.


چند وقتیست که پادکست های مرضیه رسولی را می شنوم و انصافاً هم از هر پادکست بهره برده ام و دیدم به دنیای اطرافم بازتر شده است.
مرضیه همیشه دلیل پادکست هایش را معرفی مسائلی بیان می کند که بین انسان ها فاصله ایجاد می کند. خیلی دوست دارم یکبار هم مرضیه درباره ی فقر کار کند.
مسکین یعنی خانه نشین، یک انسان مسکین کسی است که در اثر فقر، خانه نشین شده، شاید حال انسانهای مسکین را در این ایام که بلای کرونا خیلی هایمان را خانه نشین کرده دریابیم؛ شاید!



دیروز عصر که از حیاط گذشتم نگاهم به قفسه ها و چینش وسایل گوشه حیاط افتاد  و با خودم گفتم این مانی چرا اینقدر بی نظم و بی دلیل این وسایل را چیده؟ عَه! امیدوارم اینبار که مرتبشان کرد درست و مرتب و با دلیل بچیندشان.
امروز ظهر مانی که از صبح دنبال کارهای بیرون خانه بوده  یک سر مرا در ورودی هال می بیند و می گوید: میشه مثل دخترای خوب این حیاط رو بشوری؟ 
و من قبول میکنم
یادم نیست آخرین بار کی حیاط را شسته ام، شاید ده سال پیش! تمام این مدت این کار را مانی انجام داده!
یاد فکر دیروزم می افتم و بعد از چند جمله به خودم می گویم عجب آدمی هستما! چرا دیروز با خودم فکر نکردم که خب مانی واقعا وظیفه ای ندارد که حیاط را بشوید!
و البته که من هم به همان اندازه مانی موظّفم در چیدن حیاط!
واقعا راست می گویند که لطف مکرر حق مسلّم می شود!
# حس خوبی دارم که می خواهم حیاط را بشویم، بچگی ها هم از اینکه حیاط را می شستم و مرتب می کردم لذت می بردم. خدایا شکرت بخاطر نعمت حیاط، نعمت مادر

تپل به مانی گفت: " راستی اگر علی خاله جلوشانه نگرفته بود الان زنده نبودیا منم مرده بودم!"

فهمیدم همان سالها که تپل چهار پنج ماهه روی دستم مانده بود و شیر خشک نمی خورد و با هزار ترس و لرز و امید دست به دامان آب قند شده بودم تا جلوی از گرسنگی مردنش را بگیرم، دکترها خواسته بودند عمر مانی را با آمپول راحتی تمام کنند.
اگر آن زمان از چنین تصمیمی اطلاع پیدا می کردم چه می کردم؟ هر چند روزها و سالهای بعدش به نبودن های گاه و بی گاه مانی عادت کرده بودم و در واقع از تمام مادر بودن تنها نامش را برایم یدک می کشید اما هرگز به نبودنش عادت نمی کردم. سخت است بی مادری برای یک کودک. سخت.
نبودنِ واقعی فرق می کند.

رضا نجفی

به‌ سراغ‌ ن‌ می‌روی‌؟ تازیانه‌ را فراموش‌ مكن‌!»1 ؛ معروفترین‌ كلام‌ نیچه‌ دربارة‌ ن‌، و اصولاً معروفترین‌ كلام‌ او را، این‌ گفته‌ می‌دانند، گفته‌ای‌ كه‌ نه‌ كلامی‌ فلسفی‌ است‌ و به‌ گمان‌ من‌ نه‌ دربردارندة‌ حقیقتی‌ روانشناختی‌. اما عمیق‌ترین‌ و زیباترین‌ كلامی‌ كه‌ من‌ دربارة‌ ن‌ شنیده‌ام‌ باز از آن‌ نیچه‌ است‌، آنجا كه‌ در آغاز فراسوی‌ نیك‌ و بد می‌پرسد:اگر حقیقت‌ زن‌ باشدچه‌؟» و نیز آنجا كه‌ فلاسفه‌ را به‌ عشاق‌ بی‌دست‌ و پایی‌ تشبیه‌ می‌كند كه‌ از ن‌ هیچ‌ نمی‌دانند اما عاشق‌اند.اما از این‌ كه‌ بگذریم‌، می‌باید اذعان‌ كنیم‌ كه‌ آنچه‌ نیچه‌ دربارة‌ ن‌ می‌گوید ربطی‌ به‌ فلسفه‌ ندارد و حتی‌ درستی‌ یا نادرستی‌ آن‌ از دیدگاه‌ روانشناختی‌ نیز جای‌ بحث‌ و گفت‌ و گو دارد، گویی‌ خود نیچه‌ نیز مشمول‌ همان‌ تمثیل‌ خود دربارة‌ فلاسفه‌ است‌ یا به‌ قول‌ برتراندراسل‌، سرایندة‌ چنین‌ گفت‌ زرتشت‌ از زمرة‌ كسانی‌ شمرده‌ می‌شود كه‌ خودشان‌ تازیانه‌ را دودستی‌ تقدیم‌ ن‌ می‌كنند!



چند نکته برایم جالب بود
اول اینکه خشم و ناامیدی و نفرتم از اینکه اجازه داده بودم رفتار و خشم منفعل فردی دیگر رویم پیاده شود و شهود و درک خود را نادیده گرفته بودم
دوم اینکه چرا اینقدر به این خورده رفتارها حساسیت نشان می دادم؟ براستی من همیشه همینقدر حساس بوده ام؟

سوم اینکه من حتی حق زندگی و ارتباط درست را به خود نداده ام و اشتباه او را حق خودم دانسته ام! و کماکان خود را مقصر می دانم در کاری که به هیچ عنوان اشتباه نبوده و روند کاملا طبیعی و درست کلاسی بوده. درد عمیقی از اینکه همیشه دیگران را انسان فرض کرده ام و تمام حقوق انسانی را برای آنها قائل بوده ام و خود را انسان فرض نکرده ام و هیچ حقی برای خود قائل نبوده ام. حتی بدیهی ترین حق های خود را کتمان کرده ام. اصلا انگار که نمی باید حضور و وجود داشته باشم و موجودی اضافی و طفیلی هستم!

بماند که چقدر رفتارم را در حفاظت از خودم شبیه به رفتار والدینم در حفاظت از خودم می دیدم و عصبانی بودم از این بی تفاوتی و خونسردی و صبر احمقانه!

برس را به آرامی توی موهایش می کشید، صاف و مرتب شده بودند اما آن چند تار سفید فرق سرش همچنان وز مانده بودند و به او می گفتند که:
مدرسه رفته بودی شاگرد نمونه شده بودی اما مدرسه برایت تنها یک بازی بود
مسابقات هنری مختلف شرکت کرده بودی و بارها جایزه برده بودی اما برایت تنها یک بازی بود
باشگاه رفته بودی و مربی از بین تمام شاگردان قدیمی اش به توی تازه کار اعتماد کرد و خواست جانشینش شوی اما برایت تنها یک بازی بود
بارها سر کار رفته بودی و خیلی سریع پیشرفت کرده بودی اما هر بار برایت تنها یک بازی بود
دانشگاه رفته بودی و هر بار تو را بعنوان یک دانشجوی باهوش و با استعداد پذیرفته بودند اما برایت تنها یک بازی بود
چندین بار عاشقت شده بودند و دعوتت کرده بودند که یارشان شوی اما برایت تنها یک بازی بود
پدر بارها قبل از قصه گفتن ها و بعد از قصه گفتن ها به تو گفته بود که تا پایان عمر مسئول نگهداری برادر کوچک معلولت هستی
از چهار سالگی زندگی برایت تنها یک بازی بود
و هرگز هیچ چیز را واقعی ندانستی حتی انسانیت خودت را  چون
انسانیت تو برای پدر تنها یک بازی بود

آشغالها تمام عمر ساکت و سر به زیرند
هرگز نظری که به کسی بر بخورد نمی دهند
از تمام خواسته هایشان می گذرند؛ اصلا مگر آشغال هم خواسته دارد؟
آشغالها را هر زمان که بخواهند مصرف می کنند و حتی نیازی به دور ریختنشان نیست چون بودن و نبودنشان خیلی فرقی با هم ندارد، البته که منفعتان همیشه بیشتر است اما صرفا برای دیگران
آنها سرمایه هایی بی صدا هستند که می توان آنها را تا ابد نگه داشت و هر وقت نیاز بود فروختشان تا نیازی از دیگران را رفع کنند.

گاهی مثل قند است برای یک دیابتی

دوستش دارند اما

نمی خواهندش

چون مرض دارد یا مرض دارند؟

شایدهم در یک کد پستی اشتباه قرار گرفته است

باید برود

به یک کد پستی درست

جایی که حتی اگر دوستش نداشته باشند اما بخواهندش

و احساس اضافه بودن، کم بودن، نافرم بودن، بیریختی و بی قوارگی نکند

استخوانی شکسته بود و نیاز به گچ‌گرفتن داشت. و هیچ‌کس جای شکستگی را نمی‌دانست، و حتا اگر می‌دانست، نمی‌توانست خود را دور آنچه شکسته است بپیچد و به دیگری بگوید:‌ عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست. حال من هم خوش نیست. اصلاً چگونه حالمان خوش باشد حتا وقتی نمی‌توانیم یک‌دیگر را در آغوش بگیریم و زار زار گریه کنیم تا قدری آرام بگیریم!!(مرگ کرونایی- جواد خوانساری)
مرگ کرونایی

بارها خواستم از مردن پیش از مرگ بنویسم اما نشد
تا اینکه امروز  مطلب بالا را در دنیای مجازی دیدم

جرجیس هایی که (به دلیل داشتن دانش یا آگاهی یا تجربه یا هوش یا اطلاعاتی بیش از دیگران) آینده را پیش بینی می کنند و می بینند آنچه را که دیگران نمی بینند؛ بارها در تنهایی می میرند در واقع در هر پیش بینیشان دوبار می میرند. بار اول در ابتدا که هر چه تلاش می کنند تا واقعه ای را که پیش بینی کرده اند به اطرافیان بفهمانند بلکه جلویش گرفته شود و البته که نتوانسته اند؛ هیچکس آینده را باور نمی کند حتی خودش! و این طور می شود که قبل از وقوع حادثه تا زمان وقوع، بارها از تصور حادثه ای که هنوز به واقعیت نپیوسته زخم می خورند و به تنهایی دست به ترمیم زخم ها می زنند و ناشیانه تمام زخم های خود را بخیه زده و سوگواری فردیشان را برگزار می کنند طوری که در زمان وقوع حادثه به آن عادت کرده اند؛ و حالا که حادثه رخ داده و دیگران دارند با هم همدردی می کنند این خونسردی جرجیس است که اسباب طعن ها و کنایه ها و اتهام ها و زخم زبانهای حاضران می شود و او این بار زخم های پسا سانحه را خواهد خورد.  و جالب اینجاست که هر چه جرجیس سعی در توجیه خود داشته باشد از او پذیرفته نخواهد شد چون هیچکس حرف ها را به یاد نمی آورد و حرف ها را جایی ثبت نمی کنند پس فراموش می شوند اما، زخم ها گاهی تا پایان عمر جایشان می ماند و اینطور است که جرجیس حتی قادر به فراموش کردن دردی که بیش از دیگران تحمل کرده نخواهد بود. در واقع بر خلاف دیگران که با دردِ سانحه می میرند، جرجیس های پوست کلفت با دردِ زخمِ دیگران می میرند پس حق دارند از دیگران فاصله بگیرند! 

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪﯼ ﺍﯼ نوﺷﺖ : ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ رو تا ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ .

ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!!


ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺶﺑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ،،،

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ،ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺼﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﺏﻣﯿﺪﻩ :

ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ

ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ،،،

ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﻋﻔﺮﯾﺘﻪ، ﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪﮔﻮﺭﺵ ﻭ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﯾﺨﺘﺶ ﻭ ﻧﺒﯿﻨﻢﺍﺻﻸ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ،،، ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻣﮑﺮﻭﻫﺶ ﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﺮﻡ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﺘﻢ.

ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ

ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩاﻍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﭘﺮﻣﯿﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺷﻮﻫﺮﺵ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺭﻓﺖﺑﺒﯿﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ .

.
ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ،،؛

ﺧﻨﮕﻮﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ،،،

ﺁﺧﻪ ﺁﯼ ﮐﯿﻮ ﻻﺍﻗﻞ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺍﺳﺘﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ!!

ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ


خداوند سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خداوند سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن”، حتی‌ اگر اندکی و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید . . . 


من هستم که در خودم پیچیدم وگرنه کار دنیا داره به روال خودش پیش میره . خدا کنه زودتر گره هام باز بشه.


وقتی قدر نعمتی را ندانید مطمئنا آنرا از دست خواهید داد.


حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است


تازه از تابستان امسال یادگرفته ام که وقتم متعلق یه خودم است و آموخته ام دیگر به دستورات دیگران وقعی ننهم و هر زمان که خودم بخواهم برای دیگران وقت بگذارم.
خیلی دیر یاد گرفتم چون حقیقتاً آنقدر از کودکی خود را وقف دیگران کرده بودم که تبدیل به عادت و مرامم شده بود! نه پیچاندن دستورات آدم ها را بلد بودم، نه پیچاندن سوالهایی که مایل به پاسخ دادنشان نبودم، نه پیچاندن غرغرها و تخلیه ی احساسی دوستان و نزدیکان و سنگ صبوری اجباری را، تا اینکه امسال بهار یک نازنین شش ساله آنقدر جواب دادن به سوالات یک بزرگتر را زیبا پیچاند که جرقه ای در ذهنم زد. من بعنوان کسی که 28 سال بیشتر از او زندگی را تجربه کرده بودم چقّدر از او ساده تر بودم! چقدر راحت به دیگران حق می دادم که تمام حقیقتم را بدانند! چقدر برای خودم حق حریم داشتن قائل نبودم!  
پس از آن ماجرا طی اتفاقاتی براستی فهمیدم چقدر موجود بیخودی هستم. واقعا بیخود. چقدر بی رویا شده ام و حتی رؤیایم هم به دیگران تعلق دارد. فهمیدم واقعا حق حیات و لذت بردن از این زندگی کوتاه را از خود سلب کرده بودم و همچنان با تمام رنجی که برده ام و با تمام خسارات جسمی و روحی که خورده ام چقّدر احمقانه دارم این اشتباه را ادامه می دهم. آرزو می کردم این اتفاق ده سال پیش برایم افتاده بود اما، نیفتاد. مثل اینکه هزینه ی یادگیری بعضی درسها خیلی سنگین است. 
ولی باز هم خدا را شکر می کنم که در این میانه ی زندگی فهمیدم. اگر ورزش مورد علاقه ام را ادامه دهم و از دستِ چپ همپای دستِ راست استفاده کنم و نوشتن و کارهای ظریف را با او  یاد بگیرم، با این وضعیت چکاپها به احتمال زیاد این ده سال هم جبران شود.

در برخی زمینه ها تحول اساسی پیدا کردم، مثل اینکه:
 فرصت اشتباه کردن را به خود بدهم و تصمیم احساسی و گول خوردن را هم تجربه کنم
باید بیشتر به ظاهرم برسم حتی در حد جراحی زیبایی و تزریق چربی و تمام امکاناتی که بواسطه زمان خوبی که در آن متولد شده ام و لطف الهی در دسترسم هست، 
بیشتر به تفریحم برسم و پیگیر دوچرخه سواری و  آواز و اردوهای انفرادی و گروهی دخترانه ام باشم، 
با کسی که فرصت  عاشق شدن را به من داده باشد و از بحران سی و پنج سالگی اش عبور کرده ازدواج کنم و "خانواده ی من" را تشکیل دهم، 
فرزندی با ژنهای مهربانم را بپرورم و مادری را با تمام وجود تجربه کنم، 
همسری همسن و حتی  کوچکتر از خود برگزینم تا فرصت همراهی در سالمندی را داشته باشم، 
اولویت اول شغلی ام ادامه برنامه نویسی ام باشد، 
شاخه ی تحقیقاتی مورد علاقه ام  را انتخاب کنم، 
به جای نقشه ی احداث مرکز خدماتی  به داشتن  همان خانه باغ آرزوهای نوجوانی با نقشه و معماری مورد علاقه و بکر خودم فکر کنم، 
به جای برنامه ریزی برای مدیریت زندگی با دو برادر معلول، به تشکیل خانواده و سپردن برادران به خداوند توانا و میراث پدری  بیندیشم، 
لذتهای انسانی ام را حق واجب و مسللم و خدایی خود بدانم، برای براورده کردن نیازهایم برنامه ریزی کنم و از خداوند سبب ساز مدد بگیرم، 

پر از شور زندگی شده ام. دروغ چرا؟ خودخواهی، پس از حس مالکیت زمین، زیباترین حسیست که تا به حال تجربه کرده ام. 
خداوند را بابت همه ی داده ها و نداده هایش شکر می کنم و الحق و والانصاف که پدرسوخته ترین خدای عالم را دارم، آنچنان سیّاس که کوچکترین قطعات و چرخ دنده های زندگانی ام را با دقیق ترین روش و نقشه، ساخته است.

خدا چو نمه تراشه ولی تخته هس. خدا چوب نمی تراشد اما تخته هست.



سروقدی میان انجمنی
به که هفتاد سرو در چمنی

جهل باشد فراق صحبت دوست
به تماشای لاله و سمنی

ای که هرگز ندیده‌ای به جمال
جز در آیینه مثل خویشتنی

تو که همتای خویشتن بینی
لاجرم ننگری به مثل منی

در دهانت سخن نمی‌گویم
که نگنجد در آن دهن سخنی

بدنت در میان پیرهنت
همچو روحیست رفته در بدنی

وآن که بیند اندامت
گوید این پرگل است پیرهنی

با وجودت خطا بود که نظر
به ختایی کنند یا ختنی

باد اگر بر من اوفتد ببرد
که نمانده‌ست زیر جامه تنی

چاره بیچارگی بود سعدی
چون ندانند چاره‌ای و فنی

✏ سعدی»

وقتی در حمام موهای خیستان شانه نمی شود تصمیم می گیرید که فردا به آرایشگاه رفته و موهایتان را کرنری پسرانه کوتاه کنید

و 

وقتی موهایتان خشک و شانه می شود با خود می گویید: "چطور دلت میاد این موهای قشنگ رو کوتاه کنی؟؟؟" 

یا فقط منم که خلم؟

ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی

چون جولهه حرص در این خانه ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی

از لذت و از مستی این دانه دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی

در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک
در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی

ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضه ارواح دویدی

ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی

از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی

چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی

کو همت شاهانه نه زان دایه دولت
زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی

آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی

آن شاه گل ما به کف خویش سرشته‌ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی

والله که در آن زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی

آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی

گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی

ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی

ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ از این بار گران سنگ خمیدی

ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی

ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر
تا پرده ظلمات به انوار دریدی

هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی

بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی

شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی
این صنعت بی‌آلت و بی‌کف ز کی دیدی

چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی

خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی

✏ مولوی»

من طرحواره ایثار داشتم. نماد این طرحواره، الاغ هست. آدم تبدیل به موجودی میشه که از کنار هرکس رد بشه برا سواری دادن داوطلب میشه! اعتراف میکنم که خر اعظمی بودم برا خودم شرمم باد، ولی خب واقعیت داره و اتفاقا خیلی هم افتخار و حس تبختر داشتم از این همه فداکاری و کوته فکری!  (البته این طرحواره دستاورد دوران کودکی آدمایی مثل منه که ناچار توی یه زندگی افتادن که همش مسئولیتهایی فراتر از نقششون بهشون محول شده یا خودشون بخاطر شرایط تشخیص دادن اگر اون مسئولیتها رو رها کنن اتفاقات بدی میوفته و حتی اگر تشخیصشون درست باشه متاسفانه پس از تکرار شدن تبدیل به یه خصلت و عادت میشه و بعد از تغییر شرایط، حالا این خود فرد و اطرافیانش هستن که به این اخلاق آدم عادت کردن و ناخوداگاه ازش نگهداری میکنن که یه وقت این آسایش رو از دست ندن!)
خب مهم اینه که دیگه نیستم، یعنی دیگه در اون حد نیستم! از مرحله ی خر اعظم به خر اسفل نزول کردم! یعنی هنوزم یه وقتایی خر میشم و دلم برای غیر میسوزه! اینجور وقتا دقیقا صدای عرعر خر درونمو میشنوما ولی خب ترک اعتیاد گاماس گاماس!
این تنها سقوط آزاد زنگیمه که واقعا ازش لذت بردم و واقعا صعود به سمت قله ی انسانیت خودم بود، البته با چتر یا کایت یا طناب و صندلی و اسلینگ و گیره  از قله پایین پریدن وما سقوط نیست، گاهی یه تفریح لاکچری هیجان انگیزه 

جالبه که در مدت همین شش ماه گذشته که عملا ایثارگریهام رو کم کردم و حرفها و توقعات تلنبار شده در دلمو رو کردم، حسابی باعث شگفتی مادر و پدرم شدم و بعدتر یکی دو تا از داداشا و بعدتر دوست قدیمی و بعدتر رئیسم که حسابی از رد کردن پیشنهاد کاری جدیدش جا خورد و علی رغم سه چهارماه گشت و گذار و سفارش به این بخش و اون بخش و حتی حرفه ای های این کار نتونست یه جایگزین برام پیدا کنه و بعد از اینکه فهمید سطح توانایی و تجربه م چقدر بوده و چقدر شکسته تنففسی میفرمودم! حسابی کتلت شد و به قول ما کوردا"آهی له نهاتی چی" و البته تیر آخرو وقتی خورد که یه دهه هفتادی خیلی با استعداد رو بردم و بجای خودم معرفی کردم و کلا از کارشون خودمو به حالت تعلیق درآوردم(احتمالا هیچوقتم بر نگردم، حتی اگر مثل تجربه های قبلی تا چند ماه بعدش هی سعی کنن به بهانه های مختلف دوباره جذبم کنن)، واقعا مرد گنده اشکش در اومد! حالا خوبه هنوز یه سال نبود که باهاشون همکاری میکردم. 
قبلا هم تجربه ی قال گذاشتن دو تا رئیس دیگه رو داشتم، پیشنهاد دوبرابر شدن حقوق و حتی شریک شدن در سهام و منافع پروژه و حتی وعده و وعید استخدام رسمی بعنوان فلان و بهمان. ولی واقعا این کارا به چه دردم میخورد وقتی از یک صدم توانایی و استعدادم استفاده نمیشه و هر روز احساس هدر دادن عمرمو داشتم؟ کتمان نمیکنم که هر کجایی که کار کردم حتما و حتما به تجربیاتم و مهارتم اضافه کرده اما. من آدم کارمند معمولی بودن نیستم، حتی آدم معاون مدیر بودن هم نیستم من یه دیوونه م که احتیاج به داشتن موسسه ی خودمو دارم، ولی مطمئنا رسیدن به این هدف کمتر از ده سال طول نمیکشه. 
پس تراکتوروار سرمو میندازم پایین و پیش میرم. البته به قول استاد الماسی عزیز:" این لامبورگینی که داری رو باید سوار شد و گازشو داد، نه اینکه پشتش وایسی و مثل فرغون هلش بدی!)
نگته: هرگز به وفاداری هیچ همکاری تکیه نکنید، خصوصا اگر مدلش خر اعظم باشه مگه عقد کردم که رفتنم بی وفایی باشه مرد حسابی! جل الخالق! 
نگته تر: برای هر کسی بالاخره یه جایگزین با همون درصد مهارت پیدا میشه، البته به همون درصد خریتش رو قول نمیدم
نگته ترتر: از کارمندی که سکوت میکنه و فقط به برنده کردن کار شما کمک میکنه بترسید، فکر نکنید شما رو از روی ناچاری انتخاب کرده، همون اول کار حداقل یه مصاحبه دوساعته حضوری باهاش داشته باشین و سعی کنید از خونواده و سطح مادی و معنوی و اجتماعیش سر در بیارید و بفهمید استعدادها و مهارتهاش چیه؟ نکنه دارید با کاری که بهش میدید عمرشو تلف میکنید؟ از همه مهمتر اینکه پشتوانه مالیش چقدره؟ نکنه دارین به کسی که پشت سرش یه سفره رنگین پهنه مثل سگ تیکه نون پرت میکنین و تو توهمات خام خودتون یه آدم با عزت خودکفا رو یه گدا میبینین! بعضیا عادت ندارن مثل شما قمپز در کنن تا پز داشته هاشونو به بقیه بدن. نگه داشتن بعضی چیزا لیاقت میخواد، بخاطر یه مرتبه اداری الکی خودتون رو دست بالا نگیرید.
# خیلی جالبه وقتی با چشم و گوش خودت میبینی و میشنوی که چطور توقع دارن تو نوکر اونها باشی و چقققدر براشون این حلقه به گوشی تو بدیهیه و اصلا انگار خدا از روز ازل تو رو با شناسنامه درجه آخر! خلق کرده و دقیقا اونها دارن تو رو اینجور میبینن در حالیکه تو عمری خیال میکردی تو رو مثل خودشون میبینن! و وقتی که تو تغییر میکنی اونها هم مجبوووور به تغییر میشن! و واقعا تغییر میکنن! شگفت انگیزه! ممکنه حرفهایی رو از کسانی بشنوی که هرگز تصورشم نمیکردی! یه چیزایی که زمانی در حد پرستش برات مهم بودن الان راحت رنگ میبازن و این تغییر باورهات برای خودت هم شگفت انگیزه! من چطور تونستم اینقدر عوض بشم؟ افففرین بر من!


آقا من تا همین دیروز ایمان راسخ داشتم که چشمون سیاه قشنگترین چشمون عالمه، هر چی ام مانی میگفت که چشمون سبز قشنگترینه وقعی نمینهادم!
تا اینکه دیروز عصری(یعنی تاریخش باید برام ثبت بشه هااااا بس که مهمناک هستش) با دیدن این ویدیوی کوچولو فهمیدم عجب اسکلی بوددمااا، آقا من تصمیم گرفتم با چشمون سبز از دار دنیا وداع کنم، و از اونجایی که چشمون مادر مانی سبز بوده و زین روی امکان داره ژن چشم سبزی توی وجود من هم باشه!  ببینم این دکترا میتونن یه روش طبیعی غیر از لیزر رنگدانه های عنبیه برا رنگی کردن چشمون پلنگی ما پیدا کنن؟ سبزش باید دقییییقا همینجوری باشه! یه سبز زردطور! (بچگیا یه انیمیشن بود یه سوسمار توش بود که بهش میگفتن چشوم زرد! بماند که کلا رنگ زرد جزء رنگهای مورد علاقه م هست خصوصا برا لباس، اصلا بعید نیست اینکه پلنگ حیوان مورد علاقه م هست هم مربوط به همین تم زرد رنگ پس زمینه پوستش باشه)

# تصمیم کبرا گرفتم که طی چندماه آینده، لنز سبز کمرنگ و توسی کمرنگ بخرم و استفاده کنم گاهی، احتمالا مانی هم بیشتر دوستم میداره چون بجای اینکه شبیه مادر شوهرش باشم شبیه مادرش میشم

مینویسمش که سختیش یادم بره. که بدونم  چه مراحلی رو گذروندم و از کجا به کجا رسیدم! برای اینکه راحت خندیدنم برای خودم توجیه بشه و اگر روزی کسی پرسید تو چطور میتونی اینقدر بیخیال باشی؟ باور نکنم که هرگز حتی یک ثانیه بیفکر و بیخیال بودم! که مهربونی و قدرتمندی خودمو فراموش نکنم. حرفهای چرت و پرت غریبه هایی که با ظاهرم قضاوتم میکنن رو باور نکنم. که هیچوقت خودمو سرزنش نکنم. آدمه و فراموشکاریش.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

Beatrice's life phivoselfber orwarbartca جاده ی آسمانی عاشقانه های ما دوتا Kristina's memory gadfupadi اقتصاد توسعه کشاورزی on track یکی یدونه